آذر 90 - بهانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

بسم رب العطشان

در خیمه ها چه می گذشت؟ دیگر صدای العطش از کسی شنیده نمی شد تو را سیراب شدن خود می دانستند. و مادرت رباب اگرچه گهواره تو را آماده کرده بود و ساکت و آرام به آن تکیه داده بود و انتظار آمدن تو را می کشید، اما در نگاه خیره و پراشکش حکایت دیگری دیده می شد.

 نوبت برگشتن رسیده بود. اما چه رفتنی و چه برگشتنی. نه تو آن پسر بودی که آمده بودی و نه حسین آن پدر، دیگر توانی برای پدر نمانده بود. در پیش رو جسم بی جان و گلوی پاره تو، و کمی آن طرف تر خیمه هایی پر از دیدگان منتظر، پرده اشک را که از مقابل چشمانش کنار زد، متوجه شد تا خیمه ها چند قدمی بیش فاصله نیست.

 صدای لرزان رباب مادرت که زیر باران اشک نوای یاس و ناامیدی سر می داد، و دلگرمی های عمه ات زینب، همه و همه راه او را به خیمه ها سد می کرد. نگاه یدر به تو و نگاهی به خیمه ها، و بعد نگاهی به آسمان، و در این میان راهی جز دفن داغ تو دور از چشم اهل حرم ندید. و تو، تنها شهیدی بودی که به دست پدر، و در عاشورا دفن شدی.

 دیگر حتی عمه هم بی تاب شده بود. از خیمه بیرون آمد تا شاید خبری...

و او، تنها شاهد پدر بود در آنچه که از همه پنهان می کرد. برنگشتن عمه و بی جواب ماندن صدای عمه عمه سکینه، طاقت از دل مادرت رباب ربود. سراسیمه از خیمه بیرون آمد. و بعد زنان و کودکان یکی بعد از دیگری، و پدر، اگرچه دور از چشم آنها داغ تو را در سینه خود، و جسم تو را درسینه خاک دفن کرده بود، اما دست و صورت و دامن پرخونش، همه چیز را برایشان حکایت می کرد. همه فهمیدند تو نیز عاشورایی شده ای.

 آنجا پدر برای آنها مصیبت تو را سرود. اما بعدها فهمیدند که او حتی نیمی از مصیبت تو را هم برایشان نگفته است...

راستی خوب شد که گهواره را هم به غارت بردند...

اینطور رباب با تمثال آن است نه با گهواره خالی...



نوشته شده در پنج شنبه 90 آذر 24ساعت ساعت 1:5 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

     نزدیک سال 1360 بود که ازدواج کردم ، ثمره این ازدواج یه دختر بود ، دختری که قبل از بدنیا اومدن، پدرش شهید شد ...

     وقتی بدنیا اومد هم مادرش بودم و هم نذاشتم جای خالی پدرش را احساس کنه ، این نظر من بود اما غافل از این که این بچه بیرون از محیط خونه به شدت نبود پدرش را احساس می کرد .

خونه دایی که می رفت وقتی می دید دایش دختر را به شدت نوازش می کرد ناراحت برمی گشت وقتی ازش می پرسیدم چی شده ریحانه؟

فقط گریه می کرد یه دختر سه ساله که هنوز باید سر گرم عروسک بازی بود این طور از مامان پنهان کاری می کرد .

بالاخره رسیده بود روزی که طاقتش تموم شده بود میاد سراغ مامان ، مامان جون ؛ بله دخترم بابای من کجاست ؟

 اصلاً از اول من بابا داشتم یا نه همه بچه ها بهم می گن از اون اول بابا نداشتم آره نداشتم ؟؟

 نه عزیزم بابای تو شهید شده ،شهید یعنی چی مامان ؟ شهید یعنی کسی که خدا خیلی دوستش داره به همین خاطر هم اون را می بره پیش خودش .....

این را که بهش گفتم ، از پیشم رفت فکر می کردم قانع شده باشه ، تا اینکه یه ماه بعد از بنیاد شهید به خونمون تلفن زدن و گفتن که برای خانوادهای شهدا سفر حج قرار دادن و اسم من هم بین اونها بود خیلی خوشحال بودم .

 تا اینکه نزدیک سفرم همه فامیل برای خداحافظی خونه ما می اومدن ، ریحانه کنارم اومد و گفت مگه مامان کجا می خوای بری که همه میان خداحافظی ؟؟؟؟

بهش گفتم عزیزم دارم میرم زیارت قبر پیغمبر ، قبر پیغمبر کجاست مامان ؟ ریحانه جان مدینه است عزیزم . پس مکه کجاست که همه بهت میگن که رفتی برامون دعا کن ....

 عزیزم مکه مکه مکه ، مکه جایی که از همه جا به خدا نزدیکتر میشی . یعنی کجا مامان ؟ یعنی خونه خدا  ....

 نمی دونم توی عالم بچگی چه فکری کرد ، اما گفت: مامان رفتی خونه خدا ، بهش بگو بابای من را به من پس بده ، خدا خودش پیش باباش بوده، هیچ کس بهش نگفته که بابا نداره ، راحت بوده توی محله خودشون ، بی پدری نکشیده ، که ببینه چقدر سخته من بی پدری کشیدم می فهمم که چقدر سخته ؟؟؟

اشک توی چشم مادر جمع شده بود و حرفی برای زدن نداشت .....

عیبی نداره اینجا مادر حرفی برای زدن نداشت توی کربلا عمه حرفی برای زدن نداشت....

آنجا رقیه بود اینجا ریحانه .............

    



نوشته شده در چهارشنبه 90 آذر 16ساعت ساعت 1:11 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin