مرداد 92 - بهانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

مولای من

دوست داشتم از همان اول، اذان عشق شما را در گوشم زمزمه کرده بودند... دوست داشتم با نام نامی شما زبان باز می کردم.

ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن«یامهدی» وا می داشتند!

ای کاش مهدکودکم، مهد آشنایی با شما بود...کاش در اول دبستان آموزگارم، الفبای عشق شما را برایم هجی می کرد و نام زیبای شما را سرمشق دفترچه تکلیفم قرار می داد.

در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز شما راهنمایی نکرد.

در سال های دبیرستان، کسی مرا با شما که مدیر عالم امکان هستید پیوند نزد.

در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی شما آشنا نساخت.

چرا موضوع انشای ما، به جای «علم بهتر است یا ثروت»، از شما و از ظهور شما و روش های جلب رضایت شما نبود؟!

مگر نه بی شماف نه علم خوب است و نه ثروت؟

کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفت و گو با شما را به ما می آموختند.

ای کاش وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم به من می گفتند: او تمامی زبان ها و گویش ها و لهجه ها... و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد...

وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام دردانشگا معرفت و محبت شما تشویق نکرد.

کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیت یا مهدکودک خویش درجا می زنند.

از فضای نیمه بسته مدرسه، وارد فضای باز دانشگاه شدم. در دانشکده وضع از این هم اسف بارتر بود!

بازار غرور و نخوت پرمشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم. فضا نیز رنگ و بو گرفته از«علم زدگی» و «روشن فکر مآبی»! خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم.

علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛

از علوم اهل بیت علیهم السلام، دانش یقین بخش آسمانی، کم تر سخن به میان می آمد!

مولای من! در دانشگاه هم کسی برایم از شما سخن نگفت...

پس از فراغت از تحصیل نیز، اداره زندگی و دغدغه معاش، مجالی برای فکر کردن راجع به شما برایم نگذاشت!

اینک اما، در عمق ضمیر خود، شما را یافته ام؛ در قلب خویش گرمای حضورتان را با تمام وجود حس می کنم...

گویی دوباره متولد شده ام. تعارف بردار نیست!

زندگی بدون شما مردگی است و اگر کسی هم چون من، پس از عمری غفلت به شما رسید، حق دارد احساس تولدی دوباره کند...

جا دارد از شما بخواهد از این پس او را رها نکنید و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دست گیرید؛

جا دارد به شکرانه این نعمت پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:

«الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله.»


منبع: کتاب آشتی با امام عصر سلام الله علیه/ دکتر علی هراتیان



نوشته شده در سه شنبه 92 مرداد 22ساعت ساعت 2:49 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر بدهید

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

طواف با امام...

می خواست به حج مشرف شود. از بس با حیاء بود دلش نمی خواست هنگام طواف با مردی برخورد کند.

پدرش به او گفته بود ذکر «یا علیم یا خبیر» را زیاد بگو.

زمان طواف رسید. ازدحام جمعیت زیاد بود. مانده بود چه کند!

دید راهی جلویش باز شد...

کسی به گوشش گفت: خودت را به امام زمانت بسپار و در این فضا با او طواف کن.

دست به عبای امامش شد. تا هفتمین دور طواف.

می گفت تا آخرش انگشت کسی هم به او نخورد!

اما چهره نازنین آقا را ندید. دلش می سوخت که چرا سلام نداده تا جواب سلام آقای مهربانش را بشنود.



نوشته شده در دوشنبه 92 مرداد 21ساعت ساعت 3:52 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin