آفتاب مهربانی... - بهانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه! عیدتان مبارک

مولای مهربانم...السلام علیک...

دست و بالمان تنگ شده بود. پدرم می گفت:«برویم سراغ امام و از او کمک بخواهیم.»

نه می شناختیم، نه تا به حال دیده بودیمش.

بین راه پدرم گفت:«کاش پانصد درهم به من بدهد، با دویست درهمش کار و باری راه بیندازم و دویست درهمش را در راه دین خرج کنم.

صد درهم مانده را هم بگذارم برای خرج زندگی.»

حرف های پدر که تمام شد پیش خودم گفتم:

«کاش به من سی صد دینار می داد تا بروم جبل و کاری شروع کنم.»

روبه رویش که نشستم پرسید:«چرا تا به حال نیامدید پیش ما؟»

پدرم جواب داد:« با این حال و اوضاع خجالت می کشیدیم.» غلامش آمد، یک کیسه پول به پدرم داد و یکی به من.

قبل از این که حرفی زده باشیم. توی کیسه ی پدر 500 درهم بود و توی کیسه ی من 300 درهم. همان که می خواستیم.

کیسه ها را که گرفتیم امام گفت:«نرو جبل، برو سمت سوراء!»

 

*

به خاطر فرمایش امام آمدم سوراء. مال و اموالی به هم زدم. ازدواج کردم.

کارم به جایی رسیده که درآمد یک روزم هزار دینار است.

و اما بعد...

حواست باشد دست نیاز به سمت کسی دراز کن که سر از ناکجاآباد در نیاوری!

 

و اما بعدتر...

امام حسن عسگری سلام الله علیه: زندگی فقیرانه همراه با محبت ما بهتر از رفاه در کنار دشمنان ماست.

منبع: آفتاب نیمه شب، داستان زندگی امام حسن عسکری سلام الله علیه



نوشته شده در شنبه 92 بهمن 19ساعت ساعت 2:57 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin