بهانه دل
می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش
باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار
بسم رب رقیه چقدر بی تابی دخترم! این همه دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا، آمدن بابا را طلب نکرد. اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات، در آرامش خرابه ات. کوچک دل شکسته ام! پیشتر نیز با تو بودم، من دیدمت شعله بر دامان و سوخته تر از خیمه، آه می کشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، صحرای سرگردان را به امید سرپناهی، می سپردی. نازدانه تازیانه خورده ام! امشب طولانی تر از شب یلداست. فرصت خوب قصه گفتن، مگر هر شب قصه های شیرین بابا پلک های مهربانت را با لبخندهای نرم نمی بستی. یک امشب تو قصه بگو، بگو چند روز سفر، بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟ دخترکم! حالا چرا گریه؟ نیامده ام اشکهایت را ببینم. بی تابی تو را برنمی تابم. در راه صبوری ات را می دیدم، شکیبایی ات را می ستودم. دیدم که گرسنگی و تشنگی، بهار چهره ات را پائیزی کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نامردمانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم. صفیر تازیانه که در فضا پیچیده و خط کبودی بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست گفتم دخترم خواهد شکست. آه! چقدر صبورانه از متن اینهمه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم، مثل صبوری خواهرم ... راستی چقدر عمه را شرمسارم، پرستار غمگسار و داغدار را. مهربان دلشکسته ام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من! مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش می گذارم و می خوابم؟ نه، نه، دخترکم نخواب! می دانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمی خوابد. می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند. نه، نخواب دخترم! بگذار لبان چوب خورده ام، امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات، از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم. نه، دخترم! نخواب بگذار بابا بخوابد... بسم رب العباس نگاهش به آب افتاد. آب در پوست خود نمی گنجید، باورش نمی شد. چشم در چشم کسی شده بود که نافذ البصیر بود... می خواست از شادی بخروشد، اما ترسید، ترسید نوای موج هایش بیش از این دل کودکان را آب کند... شادی اش دو چندان شد، آری این دستهای حیدری علمدار اباعبدالله بود که در آب قرار می گرفت حالا دیگر در دستان آقای جوانمردی ها عباس علیه السلام بود. باورش نمی شد! انتظارش داشت به سر می رسید... چندی نمانده بود، آب بوسه بر لبهای دلبرش بزند... ای وای چه شد، ناگهان همه چیز عوض شد! این آب بود که به رود پرتاب شد، چه شد؟ چرا اینگونه شد؟؟؟ چرا این بی لیاقتی نصیبش شد؟؟؟ چرا به جای بوسه برلبهای اربابش عباس علیه السلام، به سمت رود پرتاب شد... کجای کارش اشتباه بود! این تاوان کدامین اشتباه بود! آری، آب فراموش کرده بود از ولی خود کسب اجازه کند؛ یادش رفته بود برای بوسیدن لبان عباس، باید از مولای خود اباعبدالله اجازه بگیرد، باید اذن از لبان مبارک آقایش بگیرد... چه اشتباه بزرگی ... یادش نبود سقای آب و ادب بی اذن مولایش آب هم نمی خورد... راستی من و تو چه؟؟؟
By Ashoora.ir & Night Skin