اسفند 91 - بهانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

به نام خدای مهر

السلام علیک یا صاحب الزمان

بی مقدمه می گویم:

آقا اجازه! دلم برایتان تنگ شده

دارد عید می آید! دارد رنگ و بوی هوا عوض می شود! درخت ها شکوفه می دهند!

بچه ها با ذوق و شوق به سمت خرید لباس تازه و نو می روند!

بزرگترها که روی بچه ها را کم کرده اند!

ظاهرا خیلی چیزها عوض می شوند... نو می شوند... زیبا می شوند...!

اما یک چیز است که همان شکلی مانده، عوض نشده

آقا جانم

رنگ و بوی دلمان همان است که بود! هم چنان فصلش پائیز است...

فصل دل ما و دل عالم برگ ریزان است.

اگر چه تک درخت پیر پائیز گذرگاهم، اما                 بهار من شکوفا می شود، وقتی تو می آیی

مولای مهربانم

عید که می شود ناخودآگاه دلم غصه دار می شود. آخر مگر بی شما عیدی هم وجود دارد!

چه کودکیم ما که با دو تا لباس و شکلات شاد می شویم. عید دار می شویم!

کاش می توانستم با صدای بلند به همه عالمیان بگویم:

این جشن ها برای من آقا نمی شود...

پائیز



نوشته شده در چهارشنبه 91 اسفند 23ساعت ساعت 12:31 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

به نام خداوندمهربان

صلی الله علیک یا سیدی یا صاحب الزمان

آقا اجازه!

می خواهم برایتان بگویم که انتظار چه سخت است.

به انتظار نشستن برای طلوع خورشید کارش سخت تر از مرگ است...

آقاجان خسته شدیم، خسته شدیم از بس حرف های تکراری شنیدیم که حرف های خدا نبود!

نقل ها یا هیاهوهایی که به درد نمی خورد. خسته شدیم از بس زندگی مان زنده مانی است نه زندگانی...

به چه چیزها عادت کرده ایم، با چه چیز خواب مان می برد؟!

با چه چیز بیدار می شویم...!

چرا به فلانی چیزی نگفتم تا رویش کم شود! فردا چطور هزینه عیش و نوشم را به دست آورم.

مردمان دنیا سلام هایشان بوی کهنگی می دهد، سجاده های دلشان خاک گرفته...

نمی دانند چه ها از دست دادیم تا به اینجا رسیدیم.

شیمیایی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است.

وقتی می گوییم یک گردان با سربندهای یاحسین(سلام الله علیه) همگی شهید شدند تعجب نمی کنند!

آقا اجازه! خسته ام و دلم برایتان تنگ شده...

غروب انتظار



نوشته شده در سه شنبه 91 اسفند 15ساعت ساعت 1:2 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

 

بارها گفتیم منتظریم تا بیایی

دریغا!

یادمان رفت که حضور داری

از شهرهای ما گذر می کنی

آری تو حضور داری

پس چرا تو را ندیدیم؟

مگر می شود تو را شناخت ولی روی ماهت را ندید؟

اگر عاشق بودیم بوی یاس و عطر نرگست را می فهمیدیم

نه!

اگر عاشقت بودیم حتی با چشمان کور هم تو را می دیدیم

بارها به راه وصال نگاه کردیم و گفتیم منتظریم

دریغا که نمی دانستیم

تو منتظر مایی تا قدم در راه وصال بگذاریم.

نویسنده: م. شیرازی

انتظار

 



نوشته شده در یکشنبه 91 اسفند 13ساعت ساعت 4:54 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر بدهید

به نام خدای مهربون

المستعان بک یا سیدی یا صاحب الزمان

داشت دلتنگی هایش برای مولایش را حساب می کرد.

ناگهان حس کرد چشمانش تشنه هستند، عطش داشتند...

سختشان بود که جانشین خدا روی زمین، کسی که سراسر نور بود را نبینند.

چشمانش دلتنگ نور بودند، دلتنگ کسی که زلال بود... شفاف و یک رنگ.

آدمها را می دید که سرتاپا توقع بودند و همه اش از کم لطفی های اطرافیان می نالیدند.

اما به خودشان حق می دادند هر طور که دلشان می خواهد با دیگران رفتار کنند.

خودشان بدخلقی می کردند، دروغ می گفتند، اما دیگران اجازه نداشتند این کار را با آنها انجام دهند!

با خودش گفت: ای بابا! این دیگر چه طرز خوب بودن است!

یاد مهربانی امام افتاد که در کمال مهربانی بدی های آدمها رامی دید و به جای نفرین، برایشان دعا می کرد.

تازه در دعا کردن از آبروی خودش مایه می گذاشت. از سهم خودش...(1)

 

 

 

 

(1)حضرت ولی عصر سلام الله علیه در سرداب غیبت: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه طینت ما خلق کرده‏اى ؛ آنها گناهان بسیارى با اتکا بر محبت ما و ولایت ما کرده‏اند ؛ اگر گناهان آنها گناهانى است که در ارتباط با تو است، از آنها درگذر که ما را راضى کرده‏اى و آنچه از گناهان آنها، در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسى که حق ما است به آنها بده تا راضى شوند و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.



نوشته شده در دوشنبه 91 اسفند 7ساعت ساعت 1:48 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin