بهانه دل
می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش
باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار
بسم رب العطشان در خیمه ها چه می گذشت؟ دیگر صدای العطش از کسی شنیده نمی شد تو را سیراب شدن خود می دانستند. و مادرت رباب اگرچه گهواره تو را آماده کرده بود و ساکت و آرام به آن تکیه داده بود و انتظار آمدن تو را می کشید، اما در نگاه خیره و پراشکش حکایت دیگری دیده می شد. نوبت برگشتن رسیده بود. اما چه رفتنی و چه برگشتنی. نه تو آن پسر بودی که آمده بودی و نه حسین آن پدر، دیگر توانی برای پدر نمانده بود. در پیش رو جسم بی جان و گلوی پاره تو، و کمی آن طرف تر خیمه هایی پر از دیدگان منتظر، پرده اشک را که از مقابل چشمانش کنار زد، متوجه شد تا خیمه ها چند قدمی بیش فاصله نیست. صدای لرزان رباب مادرت که زیر باران اشک نوای یاس و ناامیدی سر می داد، و دلگرمی های عمه ات زینب، همه و همه راه او را به خیمه ها سد می کرد. نگاه یدر به تو و نگاهی به خیمه ها، و بعد نگاهی به آسمان، و در این میان راهی جز دفن داغ تو دور از چشم اهل حرم ندید. و تو، تنها شهیدی بودی که به دست پدر، و در عاشورا دفن شدی. دیگر حتی عمه هم بی تاب شده بود. از خیمه بیرون آمد تا شاید خبری... و او، تنها شاهد پدر بود در آنچه که از همه پنهان می کرد. برنگشتن عمه و بی جواب ماندن صدای عمه عمه سکینه، طاقت از دل مادرت رباب ربود. سراسیمه از خیمه بیرون آمد. و بعد زنان و کودکان یکی بعد از دیگری، و پدر، اگرچه دور از چشم آنها داغ تو را در سینه خود، و جسم تو را درسینه خاک دفن کرده بود، اما دست و صورت و دامن پرخونش، همه چیز را برایشان حکایت می کرد. همه فهمیدند تو نیز عاشورایی شده ای. آنجا پدر برای آنها مصیبت تو را سرود. اما بعدها فهمیدند که او حتی نیمی از مصیبت تو را هم برایشان نگفته است... راستی خوب شد که گهواره را هم به غارت بردند... اینطور رباب با تمثال آن است نه با گهواره خالی...
By Ashoora.ir & Night Skin