بهانه دل
می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش
باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار
بسم رب العباس نگاهش به آب افتاد. آب در پوست خود نمی گنجید، باورش نمی شد. چشم در چشم کسی شده بود که نافذ البصیر بود... می خواست از شادی بخروشد، اما ترسید، ترسید نوای موج هایش بیش از این دل کودکان را آب کند... شادی اش دو چندان شد، آری این دستهای حیدری علمدار اباعبدالله بود که در آب قرار می گرفت حالا دیگر در دستان آقای جوانمردی ها عباس علیه السلام بود. باورش نمی شد! انتظارش داشت به سر می رسید... چندی نمانده بود، آب بوسه بر لبهای دلبرش بزند... ای وای چه شد، ناگهان همه چیز عوض شد! این آب بود که به رود پرتاب شد، چه شد؟ چرا اینگونه شد؟؟؟ چرا این بی لیاقتی نصیبش شد؟؟؟ چرا به جای بوسه برلبهای اربابش عباس علیه السلام، به سمت رود پرتاب شد... کجای کارش اشتباه بود! این تاوان کدامین اشتباه بود! آری، آب فراموش کرده بود از ولی خود کسب اجازه کند؛ یادش رفته بود برای بوسیدن لبان عباس، باید از مولای خود اباعبدالله اجازه بگیرد، باید اذن از لبان مبارک آقایش بگیرد... چه اشتباه بزرگی ... یادش نبود سقای آب و ادب بی اذن مولایش آب هم نمی خورد... راستی من و تو چه؟؟؟
By Ashoora.ir & Night Skin