همه چیز یادش رفت! - بهانه دل

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

 به دنیا آمد با کوله باری از وظیفه... با کوله باری از عهد...(1)

توقف کرد...قرار بود مکث کند، آن هم یک مکث کوتاه برای پرکردن کوله بارش...

یک آن همه چیز یادش رفت! زرق و برق دنیا چشمش را گرفت! چشمانش تنگ شد! کوچک...

جز زرق و برق دنیا، دیگر چیزی ندید...

آن همه وظیفه و عهد همگی یادش رفت! آن همه شعور و عقل پرید!

فقط ادعایش ماند، ادعای عقل و شعور!

حالا کارش به جایی رسیده که هر چیز نشانش می دهند بدون اینکه حتی شاید واقعا خوشش بیاید! خوشش می آید...!

تنش می کند، می خورد، جملاتش می شود!

یادش رفت که او قرار بود همان پاسخ خداوند به ملائکه باشد که فرمود: «إنی أعلم ما لا تعلمون، من چیزی می دانم که شما نمی دانید.»

یادش رفت که خداوند وعده اش را عملی می کند حتی اگر بعضی از بنده های همه چیز از یادرفته شان! نخواهند. راستی من و تو کجای تحقق این وعده الهی هستیم!

(1) ألست بربکم، قالوا بلی...

این حاصد فروع الغی و الشقاق

کجاست آنکه شاخه های گمراهی و اختلاف را ببرد؟



نوشته شده در چهارشنبه 91 دی 6ساعت ساعت 12:43 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin