بهانه دل
می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش
باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار
تعدادی از شیعیان سوال هایشان را در نامه ای نوشته بودند «بسم الله الرحمن الرحیم، مدتی گذشت و جواب نامه آمد:
طرف به من بده کار بود و حالا می گفتند مرده. پیش خودم گفتم تا داغ پدرشان تازه است و دیر نشده، جواب نامه آمد، امام اجازه نداده بودند. دوباره نامه نوشتم. باز هم جواب شان منفی منصرف شدم. نامه ای به دستم رسید، از نماینده ی امام . با عجله بازش کردم و خواندم : "... اگر می خواهی حقت را پس بگیری، حالا وقتش است." دو سال گذشته بود و مشکل من هنوز یادشان بود. اگرراه حل مشکلت را از امام جویا شوی، خواهی گرفت. دیر یا زود... بالاخره پاسخت می دهد. امام نشسته بود روی سکوی جلوی خانه اش. پرسید:" جانشین شما کیست؟"
سامرا، بی بارانی، خشکی، قحطی. گفت:" به داد دین جدت برس که نابود شد." یکی یکی توی خانه. پدرش، شوهرش و بچه هایش. دو زانو تنگ هم چسبیده. گرد نشستند دورهم زیر عبا. پنج تاشان که جمع شدند؛ پیامبر دست هایش را برد طرف آسمان. خدایا این ها اهل بیت و نزدیکان منند. خون و گوشت من و آن ها یکی است. حتی خوشحالی و ناراحتی هایشان هم. من با دشمنانشان دشمن، و با دوستانشان دوست هستم. یادمان نرودماه ربیع الاول علی رغم همه شیرینی هایی که دارد، یکی از دردناک و سخت ترین اتفاقات تاریخ شیعه را نیز در خود جای داده است. حمله به خانه حضرت زهرا سلام الله علیها نیز در روزهای آغازین همین ماه (ربیع الاول) قرار گرفته است. اتفاق دردناکی که هزار و چهارصد سال است که شیعه از
از محمد بن عبدالله حمیری، نماینده ی امام خواسته بودند برساند دست ایشان. یکی از سوال هایشان این بود :
«چه طور در زمان غیبت می شود با امام ارتباط روحی و معنوی داشت؟»
«... سلام خدا بر ما و بندگان صالحش. هر وقت خواستید با ما ارتباط یابید
و از راه ما به خدا توجه کنید، همان طور که خدا گفته شما هم بگویید
: سلام علی آل یاسین، السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته،
السلام علیک یا باب الله ودیان دینه، السلام علیک یا خلیفه الله و ناصر حقه...»
بروم حقم را بگیرم. قبل از رفتنش، نامه ای برای نماینده ی امام نوشتم تا با ایشان مشورت کند که بروم یا نه؟
سمت راستش اتاقی بود که به جای در، پرده داشت.
مرد جلو رفت. پرسید:" صاحب الامر کیست؟"
امام به پرده اشاره کرد:" بزنش کنار!"
پرده را کنار زد. بچه ای حدودا پنج ساله دوید بیرون.
نشست روی زانوی امام.
امام دست کشید روی سرش:" این صاحب الامر شماست."
بعد پیشانی اش را بوسید و گفت:" برو داخل!"
رفت. مرد هنوز محو تماشا بود.
عید امامت بر منتظرانش مبارک باد.
امام داخل اتاقی رفت. وقتی برگشت پسر بچه ای روی شانه اش بود.
موهای سیاه و پیچیده. لب های غنچه ای قرمز، ابروهای کشیده، شبیه خودش.
از او زیباتر ندیده بود.
پرسید:" اسمش چیست؟"
گفت:" هم اسم جدم رسول الله!
ولی او غایب می شود، نمی بینندش. مثل خضر و ذوالقرنین.
مدت زمان زیادی طول می کشد. وقتی بیاید آرامش باخودش می آورد.
زمین را پر از عدل می کند، بعد از آن که ظلم همه جا را گرفته باشد."
مسلمانان هرچه دعا کردندباران نیامد. سه روز نماز باران خواندند. فایده ای نداشت.
روز چهارم بزرگ مسیحیان آمد، شروع کرد به دعا کردن . باران گرفت، چه بارانی!
آبروی مسلمانان رفته بود و مسیحی ها مسخره می کردند.
گفتند:" اگر یک بار دیگر دعا کردیم و باران آمد، می فهمیم دین شما اصلا دین نیست."
متوکل دست به دامان امام حسن(علیه السلام) شد.
امام به یکی از یارانش گفت:" می روی دشت، پیش مسیحی ها، بزرگ شان که می خواست دعا کند، چیزی می گیرد توی دستش. آن رابگیر وبرگرد. " این کار را که کرد دیگر دعایشان مستجاب نشد. وقتی پرسیدند چه بود، امام گفت:" تکه ای از استخوان یکی از پیامبران خدا، بزرگ مسیحیان هم می دانست با وجود این استخوان هیچ دعایی بی جواب نمی ماند.
بیائید دعا کنیم برای ظهور کسی که وجودش باران بی انتهای رحمت است...
آیا هجوم به درب خانه وبه آتش کشیدن می تواند مصداق دوستی با اهل بیت پیامبر باشد؟!
شنیدن آن خونش به جوش می آید و قلبش به درد می گیرد ...
By Ashoora.ir & Night Skin