مرداد 93 - بهانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهانه دل

می نویسم بر در و دیوار کویش حال خویش باشد آن را یار خواند یا کسی گوید به یار

به نام آفریدگار مهر

السلام علیک یا سیدی یا صاحب الزمان و رحمه الله و برکاته

آقا اجازه!

 

 

آسایشگاه سرقفلی دارد!

دزفول بودیم که زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید با شما کار دارم.

من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم.

گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم، در طبقه دوم ساختمان است و من می خواهم به طبقه اول منتقل شوم.

شوق پرواز

تعجب کردم.

گفتم:«شما یک سال در این آسایشگاه بیشتر نمی مانی، پس چه دلیلی دارد که می خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟»

گفت:«این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است؛ خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می شناسی، از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.»

مسئول آسایشگاه در حالی که می خندید با لحن خاصی گفت:« آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد! ولی به روی چشم؛ او را به طبقه اول منتقل می کنم.»

منبع: پرواز تا بی نهایت، ص 34، شهید عباس بابایی به روایت ستوان محمد سعیدنیا 

 



نوشته شده در شنبه 93 مرداد 18ساعت ساعت 2:36 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

به نام آفریدگار مهر

آقا اجازه!

دیدار دانشجوی مشروب خور با آیه الله بهجت رحمه الله علیه

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد. من چندبار خواستم سلام بدم..منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندند. در حالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتن. یه لحظه تو دلم گفتم؛ حمید میگن این آقا از دل آدما هم می تونه خبر داشته باشه … تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره… تو که خودت می دونی  چه قدرگند زدی…

خلاصه خیلی اون لحظه رفتم تو فکر و تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی از چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم ، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم.

مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستاده بودم که از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره می خوان برن قم، چون تازه رفته بودم. با هزار منت و التماس قبول کردند که اسم من رو هم بنویسند ، اونا هم به هر حال قبول کردن.

این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت من دم در، سرم رو پایین انداختم ، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام می کنن « حمید! حمید!…حاج آقا با شماست.»

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که جلوتر بیا… و آهسته در گوشم گفتن:

یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی.

منبع:http://bahejab.com/note/4127/



نوشته شده در شنبه 93 مرداد 4ساعت ساعت 10:8 عصر توسط عابر کوچه های عشق| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin